به نام آنکه جان را فکرت آموخت چراغ دل به نور جان بر افروخت
با همین قالب بی پیرایه، با لغتهای صمیمی- ساده، آمدم تا که در این خطه ی شب، قدمی بگشایم
و قلم بر رخ زیبا و بدون لک و لوک سر این سطر هم آواز شبم بگذارم. دفترم را گویم. که هر از گاهگهی، خبر از آه دلم میپیرسد. که چه ها میگذرد باطن طوفانی را؟
گاه من هم ز سرای دگران میخستم. چشم بر دامن آفاق جهان می دوزم. از درون همه آلام کشم میسوزم. کاش گاهی هم از این درد و محنها به دو چشمان بسی تیز و حزین میافتاد.و کمی سوی یکی را هم اگر بود، کمی کم میکرد. تا مگر چشم من این درد و محن کم میدید. کم دلم می فهمید. کم وجودم به خودش میلرزید...
می فهمید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هان.خواهم که هر از گاه که خود خسته شدم از خویشم، و دلم خواست که با شبزدگان اندیشم، سر بدین جای زنم، و صلایی هم از این سوز سرای اندازم.شاید از دست رفیقان شبم چاره ی کاری سازم.
هان
صلایی بزنم
و بدان صوت، در مرد خدایی بزنم
و هر از گاه در خویش خدایی کوبم
که خدای خوبم
مرا هم دریاب. صلا را دریاب. سرا میسوزد...
نظرات شما عزیزان:

چه قدر خوشحال شدم وبلاگ نویس شدی ، حالا دیگه اون شعرهای زیبا و لطیف رو میتونن تعداد بیشتری بخونن و لذت ببرن
در ضمن لینک شدی برادر